شماره ٣٢٨: زلف تو که فتنه جهان بود

زلف تو که فتنه جهان بود
جانم بربود و جاي آن بود
هر دل که زعشق تو خبر يافت
صد جانش به رايگان گران بود
مرده دل آن کسي که او را
در عشق تو زندگي به جان بود
گفتم دل خويش خون کنم من
کز دست دلم بسي زيان بود
ناگاه کشيده داشت دستم
چون پاي غم تو در ميان بود
گر من دادم امان دلم را
دل را ز غم تو کي امان بود
گفتم که دهان تو ببينم
خود از دهنت که را نشان بود
هرگز نرسيد هيچ جايي
آن را که غم چنان دهان بود
گفتي که چگونه اي تو بي من
داني تو که بي تو چون توان بود
ز آنروز که يک زمانت ديدم
صد ساله غمم به يک زمان بود
بر خاک درت نشسته عطار
تا بود ز عشق جان فشان بود