شماره ٣٢٦: هر که را با لب تو پيمان بود

هر که را با لب تو پيمان بود
اجل او از آب حيوان بود
هر که روي چو آفتاب تو ديد
همچو من تا که بود حيران بود
در نکويي پسنده جايي
که نکوتر از آن بنتوان بود
چون بديدم لب جگر رنگت
نمکي داشت و شکرافشان بود
يک شکر آرزوم کرد الحق
ليک بيمم ز تير مژگان بود
بي رخت بر رخم نوشت به خون
ديده هر راز دل که پنهان بود
خواستم تا نفس زنم بي تو
نزدم زانکه آن نفس جان بود
جان من گر بود وگر نبود
کي مرا در جهان غم آن بود
ليک جان زان سبب ندادم من
که نه در خورد چون تو جانان بود
جان بدادم چو روي تو ديدم
زانکه جان دادن من آسان بود
جان عطار تا که بود از تو
هستي و نيستيش يکسان بود