شماره ٣٢٥: آنرا که ز وصل او نشان بود

آنرا که ز وصل او نشان بود
دل گم شدگيش جاودان بود
آري چو بتافت شمع خورشيد
گر بود ستاره اي نهان بود
نتواند رفت قطره در بحر
چون بحر به جاي او روان بود
بحري که اگرچه موج ها زد
اما همه عمر همچنان بود
هر دم بنمود صد جهان ليک
نتوان گفتن که يک جهان بود
زيرا که شد آمدي که افتاد
پندار خيال يا گمان بود
گر بود نمود فرع غيري
لاغيري دان که بس عيان بود
زانجا که حيات لعب و لهوست
بازي خيال در ميان بود
هرگاه که اين خيال برخاست
هر عيب که بود عيب دان بود
چون هست حقيقت همه بحر
پس قطره و بحر هم عنان بود
خورشيد رخش بتافت ناگاه
هر ذره که بود ديده بان بود
در هر دل ذره اي محقر
گويي تو که صد هزار جان بود
هر ذره اگرچه صد نشان داشت
چون در نگريست بي نشان بود
چون پرتو ذره اي چنين است
چه جاي زمين و آسمان بود
طاوس رخش چو جلوه اي کرد
ذرات جهان هم آشيان بود
در پيش چنان جمال يکدم
در هر دو جهان که را امان بود
جانا برهان مرا ز من زانک
از خويش مرا بسي زيان بود
جان کاستن است بي تو بودن
خود بي تو چگونه مي توان بود
عطار دمي اگر ز خود رست
گويي شب و روز کامران بود