شماره ٣١٧: دل ز جان برگير تا راهت دهند

دل ز جان برگير تا راهت دهند
ملک دو عالم به يک آهت دهند
چون تو برگيري دل از جان مردوار
آنچه مي جويي هم آنگاهت دهند
گر بسوزي تا سحر هر شب چو شمع
تحفه از نقد سحرگاهت دهند
گر گداي آستان او شوي
هر زماني ملک صد شاهت دهند
گر بود آگاه جانت را جز او
گوش مال جان به ناگاهت دهند
لذت دنيي اگر زهرت شود
شربت خاصان درگاهت دهند
تا نگردي بي نشان از هر دو کون
کي نشان آن حرم گاهت دهند
چون به تاريکي در است آب حيات
گنج وحدت در بن چاهت دهند
چون سپيدي تفرقه است اندر رهش
در سياهي راه کوتاهت دهند
بي سواد فقر تاريک است راه
گر هزاران روي چون ماهت دهند
چون درون دل شد از فقرت سياه
ره برون زين سبز خرگاهت دهند
در سواد اعظم فقر است آنک
نقطه کلي به اکراهت دهند
اي فريد اينجا چو کوهي صبر کن
تا ازين خرمن يکي کاهت دهند