شماره ٣١٤: عاشقان چون به هوش باز آيند

عاشقان چون به هوش باز آيند
پيش معشوق در نماز آيند
پيش شمع رخش چو پروانه
سر ببازند و سرفراز آيند
در هوايي که ذره خورشيد است
پر برآرند و شاه باز آيند
بر بساطي که عشق حاکم اوست
جان ببازند و پاک باز آيند
گاه چون صبح بر جهان خندند
گاه چون شمع در گداز آيند
گاه از شوق پرده در گردند
گاه از عشق پرده ساز آيند
اين همه پرده ها بر آرايند
بو که در پرده اهل راز آيند
چو نکو بنگري به کار همه
عاقبت باز در نياز آيند
اين همه کارها به جاي آرند
بو که در خورد دلنواز آيند
ماه رويا همه اسير تو اند
چند در شيب و در فراز آيند
تا به کي بي تو خون دل ريزند
تا به کي بي تو زير گاز آيند
وقت نامد که عاشقان پيشت
از سر صد هزار ناز آيند
پرده برگير تا جهاني جان
پاي کوبان به پرده باز آيند
عاشقاني که همچو عطارند
در ره عشق بي مجاز آيند