شماره ٣١٣: سر مستي ما مردم هشيار ندانند

سر مستي ما مردم هشيار ندانند
انکار کنان شيوه اين کار ندانند
در صومعه سجاده نشينان مجازي
سوز دل آلوده خمار ندانند
آنان که بماندند پس پرده پندار
احوال سراپرده اسرار ندانند
ياران که شبي فرقت ياران نکشيدند
اندوه شبان من بي يار ندانند
بي يار چو گويم بودم روي به ديوار
تا مدعيان از پس ديوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگي غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعي که بدين درد گرفتار نگشتند
درمان دل خسته عطار ندانند