شماره ٣١٢: دل نظر بر روي آن شمع جهان مي افکند

دل نظر بر روي آن شمع جهان مي افکند
تن به جاي خرقه چون پروانه جان مي افکند
گر بود غوغاي عشقش بر کنار عالمي
دل ز شوقش خويشتن را در ميان مي افکند
زلف او صد توبه را در يک نفس مي بشکند
چشم او صد صيد را در يک زمان مي افکند
طره مشکينش تابي در فلک مي آورد
پسته شيرينش شوري در جهان مي افکند
سبز پوشان فلک ماه زمينش خوانده اند
زانکه رويش غلغلي در آسمان مي افکند
تا ابد کامش ز شيريني نگردد تلخ و تيز
هر که نام آن شکر لب بر زبان مي افکند
ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم
هندوي خود را چنين در پا از آن مي افکند
همچو دف حلقه به گوش او شدم با اين همه
بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان مي افکند
گاهگاهي گويدم هستم يقين من زان تو
لاجرم عطار را اندر گمان مي افکند