شماره ٣١١: چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند

چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند
هزار فتنه و آشوب در جهان فکند
چو شور پسته تو تلخيي کند به شکر
هزار شور و شغب در شکرستان فکند
چو خلق را به سر آستين به خود خواند
به غمزه شان بکشد خون برآستان فکند
چون جشن ساخت بتان را چو خاتمي شد ماه
که بو که خاتم مه نيز در ميان فکند
به پيش خلق مرا دي بزد به زخم زبان
که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند
بتا ز زلف تو زان خيره گشت روي زمين
که سايه بر سر خورشيد آسمان فکند
اگر شبي برم آيي به جان تو که دلم
بر آتش تو به جاي سپند جان فکند
دلم ببردي و عطار اگر ز پس آيد
چنان بود که پس تير در، کمان فکند