شماره ٣١٠: گر فلک ديده بر آن چهره زيبا فکند

گر فلک ديده بر آن چهره زيبا فکند
ماه را موي کشان کرده به صحرا فکند
هر شبي زان بگشايد فلک اين چندين چشم
بو که يک چشم بر آن طلعت زيبا فکند
همچو پروانه به نظاره او شمع سپهر
پر زنان خويش برين گلشن خضرا فکند
خاک او زان شده ام تا چو ميي نوش کند
جرعه اي بوي لبش يافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بيندازد و در پا فکند
زلف در پاي چرا مي فکند زانکه کمند
شرط آن است که از زير به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعره زنان بر سر غوغا فکند