شماره ٣٠٩: زلف شبرنگش شبيخون مي کند

زلف شبرنگش شبيخون مي کند
وز سر هر موي صد خون مي کند
نيست در کافرستان مويي روا
آنچه او زان موي شبگون مي کند
زلف او کافتاده بينم بر زمين
صيد در صحراي گردون مي کند
زلف او چون از درازي بر زمين است
تاختن بر آسمان چون مي کند
زلف او ليلي است و خلقي از نهار
از سر زنجير مجنون مي کند
آنچه رستم را سزد بر پشت رخش
زلف او بر روي گلگون مي کند
اين چه باشد کرد و خواهد کرد نيز
تا نپنداري که اکنون مي کند
روي او کافاق يکسر عکس اوست
هر زماني رونق افزون مي کند
گر کند يک جلوه خورشيد رخش
عرش را با خاک هامون مي کند
ذره اي عکس رخش دعوي حسن
از سر خورشيد بيرون مي کند
از سر يک مژه چشم ساحرش
چرخ را در سينه افسون مي کند
يارب ابروي کژش بر جان من
راست اندازي چه موزون مي کند
عقل کل در حسن او مدهوش شد
کز لبش در باده افيون مي کند
گر سخن گويد چو موسي هر که هست
دايمش از شوق هارون مي کند
ور بخندد جمله ذرات را
با زلال خضر معجون مي کند
گر بگويم قطره هاي اشک من
خنده او در مکنون مي کند
هر زمان زيباتر است او تا فريد
وصف او هر دم دگرگون مي کند