شماره ٣٠٤: آفتاب رخ آشکاره کند

آفتاب رخ آشکاره کند
جگرم ز اشتياق پاره کند
از پس پرده روي بنمايد
مهر و مه را دو پيشکاره کند
شوق رويش چو روي پر از اشک
روي خورشيد پر ستاره کند
لعل داني که چيست رخش لبش
خون خارا ز سنگ خاره کند
هر که او روي چو گلش خواهد
مدتي خار پشتواره کند
در ميان با کسي همي آيد
کان کس اول ز جان کناره کند
عاشقاني که وصل او طلبند
همه را دوع در کواره کند
بالغان در رهش چو طفل رهند
جمله را گور گاهواره کند
تا کسي روي او نداند باز
چهره مردم آشکاره کند
نور رويش ز هر دريچه چشم
چون سيه پوش شد نظاره کند
عشق او در غلط بسي فکند
چون نداند کسي چه چاره کند
نتوانيم توبه کرد ز عشق
توبه را صد هزار باره کند
شير عشقش چو پنجه بگشايد
عقل را طفل شيرخواره کند
زور يک ذره عشق چندان است
که ز هر سو جهان گذاره کند
ضربت عشق با فريد آن کرد
که ندانم که صد کتاره کند