شماره ٣٠١: از مي عشق نيستي هر که خروش مي زند

از مي عشق نيستي هر که خروش مي زند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش مي زند
عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته مي درد زخم خموش مي زند
دل چو ز درد درد تو مست خراب مي شود
عمر وداع مي کند عقل خروش مي زند
گرچه دل خراب من از مي عشق مست شد
ليک صبوح وصل را نعره به هوش مي زند
دل چو حريف درد شد ساقي اوست جان ما
دل مي عشق مي خورد جام دم نوش مي زند
تا دل من به مفلسي از همه کون درگذشت
از همه کينه مي کشد بر همه دوش مي زند
تا ز شراب شوق تو دل بچشيد جرعه اي
جمله پند زاهدان از پس گوش مي زند
اي دل خسته نيستي مرد مقام عاشقي
سير شدي ز خود مگر خون تو جوش مي زند
جان فريد از بلي مست مي الست شد
شايد اگر به بوي او لاف سروش مي زند