شماره ٢٩٨: چون تتق از روي آن شمع جهان برداشتند

چون تتق از روي آن شمع جهان برداشتند
همچو پروانه جهاني دل ز جان برداشتند
چهره اي ديدند جانبازان که جان درباختند
بهره اي گويي ز عمر جاودان برداشتند
چون سبک روحي او ديدند مخموران عشق
سر به سر بر روي او رطل گران برداشتند
جمله رويا روي و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فرياد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذره اي شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پرده عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوايي هر زمان برداشتند
جمله ترکان ز شوق ابروي و مژگان او
نيک پي بردند اگر تير و کمان برداشتند
در تعجب مانده ام تا عاشقان بي خبر
چون نشان نيست از ميانش چون نشان برداشتند
وصف يک يک عضو او کردم وليکن برکنار
چون رسيدم با ميانش از ميان برداشتند
چون ز لعلش زندگي و آب حيوان يافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رويش شدند
در ثناي او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشني ساختند
جام بر ياد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند