شماره ٢٩٤: عقل در عشق تو سرگردان بماند

عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روي تو حيران بماند
ذره اي سرگشتگي عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون نديد اندر دو عالم محرمي
آفتاب روي تو پنهان بماند
هر که چوگان سر زلف تو ديد
همچو گويي در خم چوگان بماند
پاي و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بي پايان بماند
هر که يکدم آن لب و دندان بديد
تا ابد انگشت در دندان بماند
هر که جست آب حيات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
ور کسي را وصل دادي بي طلب
دايما در درد بي درمان بماند
ور کسي را با تو يک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند
حاصل عطار در سوداي تو
ديده اي گريان دلي بريان بماند