شماره ٢٩٣: روي تو کافتاب را ماند

روي تو کافتاب را ماند
آسمان را به سر بگرداند
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند
هر که عکس لب تو مي بيند
دهنش پهن باز مي ماند
زلف شبرنگ و روي گلگونت
مي کند هر جفا که بتواند
گاه شب رنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت اين راند
عشقت آتش فکند در جانم
اين چنين آتشي که بنشاند
خط خونين که مي نويسم من
بر رخ چون زرم که برخواند
پاي تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند
اوفتادم ز پاي دستم گير
آخر افتاده را که رنجاند
دلم از زلف پيچ بر پيچت
يک سر موي سر نپيچاند
گر دلم بستدي و دم دادي
آه من از تو داد بستاند
هر که درمانده تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند