شماره ٢٩٢: دلي کز عشق تو جان برفشاند

دلي کز عشق تو جان برفشاند
ز کفر زلف ايمان برفشاند
دلي بايد که گر صد جان دهندش
صد و يک جان به جانان برفشاند
وگر يک ذره درد عشق يابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نيارد کار خود يک لحظه پيدا
ولي صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هيچ دامن گيرش آيد
به يک دم دامن از جان برفشاند
چه مي گويم که از يک جان چه خيزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پيش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گريان برفشاند
نه اين عالم نه آن عالم گذارد
که اين برپا شد و آن برفشاند
چو جز يک چيز مقصودش نباشد
دو کون از پيش آسان برفشاند
چو آن يک را بيابد گم شود پاک
نماند هيچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدي بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سايه خويش را عطار اينجا
بر آن خورشيد رخشان برفشاند