شماره ٢٩١: نه قدر وصال تو هر مختصري داند

نه قدر وصال تو هر مختصري داند
نه قيمت عشق تو هر بي خبري داند
هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قيمت عشق تو آخر قدري داند
آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالي و پري داند
سگ به ز کسي باشد کو پيش سگ کويت
دل را محلي بيند جان را خطري داند
گمراه کسي باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کويت خود را گذري داند
مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان يکدم
جز تو دگري بيند جز تو دگري داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زين سفري داند