شماره ٢٨٤: دلا ديدي که جانانم نيامد

دلا ديدي که جانانم نيامد
به درد آمد به درمانم نيامد
به دندان مي گزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نيامد
نديديم هيچ روزي تير مژگانش
که جوي خون به مژگانم نيامد
نديديم هيچ وقتي لعل خندانش
که خود از چشم گريانم نيامد
چه تابي بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نيامد
بسي دستان بکردم ليک در دست
سر زلفش به دستانم نيامد
سر زلفش بسي دارد ره دور
ولي يک ره به پايانم نيامد
چگونه آن همه ره پيش گيرم
که آن ره جز پريشانم نيامد
بسي هندوست زلف کافرش را
يکي زانها مسلمانم نيامد
به آساني ز زلفش سر نپيچم
که با عطار آسانم نيامد