شماره ٢٨٣: مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد

مستغرقي که از خود هرگز به سر نيامد
صد ره بسوخت هر دم دودي به در نيامد
گفتم که روي او را روزي سپند سوزم
زيرا که از چو من کس کاري دگر نيامد
چون نيک بنگرستم آن روي بود جمله
از روي او سپندي کس را به سر نيامد
جانان چو رخ نمودي هرجا که بود جاني
فاني شدند جمله وز کس خبر نيامد
آخر سپند بايد بهر چنان جمالي
دردا که هيچ کس را اين کار برنيامد
پيش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را يک راهبر نيامد
چون گام اول از خود جمله شدند فاني
کس را به گام ديگر رنج گذر نيامد
ما سايه و تو خورشيد آري شگفت نبود
خورشيد سايه اي را گر در نظر نيامد
که سر نهاد روزي بر پاي درد عشقت
تا در رهت چو گويي بي پا و سر نيامد
که گوشه جگر خواند او از ميان جانت
تا از ميان جانش بوي جگر نيامد
چندان که برگشادم بر دل در معاني
عطار را از آن در جز دردسر نيامد