شماره ٢٨٠: سرمست به بوستان برآمد

سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظاره رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بديد چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روي او يافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگي او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو يوسف
فرياد ز کاروان برآمد
از شيريني خنده اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تيزي غمزه اوست
هر تير که از کمان برآمد
کردم شکري طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روي چو گلستانش گويي
صد دسته ارغوان برآمد
خورشيد رخ ستاره ريزش
از کنگره عيان برآمد
از يک يک ذره دو عالم
ماهي مه از آسمان برآمد
در خود نگريستم بدان نور
نقشيم به امتحان برآمد
يک موي حجاب در ميان بود
چون موي تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقه درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از ميان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشيان برآمد
زيرا که به وصفت از دو عالم
آوازه بي نشان برآمد
در وصف تو شد فريد خيره
وز دانش و از بيان برآمد