شماره ٢٧٩: عشق تو ز سقسين و ز بلغار برآمد

عشق تو ز سقسين و ز بلغار برآمد
فرياد ز کفار به يک بار برآمد
در صومعه ها نيم شبان ذکر تو مي رفت
وز لات و عزي نعره اقرار برآمد
گفتم که کنم توبه در عشق ببندم
تا چشم زدم عشق ز ديوار برآمد
يک لحظه نقاب از رخ زيبات براندند
صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد
يک زمزمه از عشق تو با چنگ بگفتم
صد ناله زار از دل هر تار برآمد
آراسته حسن تو به بازار فروشد
در حال هياهوي ز بازار برآمد
عيسي به مناجات به تسبيح خجل گشت
ترسا ز چليپا و ز زنار برآمد
يوسف ز مي وصل تو در چاه فروشد
منصور ز شوقت به سر دار برآمد
اي جان جهان هر که درين ره قدمي زد
کار دو جهانيش چو عطار برآمد