شماره ٢٧٧: دي پير من از کوي خرابات برآمد

دي پير من از کوي خرابات برآمد
وز دلشدگان نعره هيهات برآمد
شوريده به محراب فنا سر به برافکند
سرمست به معراج مناجات برآمد
چون دردي جانان به ره سينه فرو ريخت
از مشرق جان صبح تحيات برآمد
چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت
با دوست فرو شد به مقامات برآمد
آن ديده کزان ديده توان ديد جمالش
آن ديده پديد آمد و حاجات برآمد
مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعين
محبوب قرين گشت و مهمات برآمد
بد باز جهان بود بدان کوي فروشد
واقبال بدان بود که شهمات برآمد
دين داشت و کرامات و به يک جرعه مي عشق
بيخود شد و از دين و کرامات برآمد
عطار بدين کوي سراسيمه همي گشت
تا نفي شد و از ره اثبات برآمد