شماره ٢٧٥: ره عشاق بي ما و من آمد

ره عشاق بي ما و من آمد
وراي عالم جان و تن آمد
درين ره چون روي کژ چون روي راست
که اينجا غير ره بين رهزن آمد
رهي پيش من آمد بي نهايت
که بيش از وسع هر مرد و زن آمد
هزارن قرن گامي مي توان رفت
چه راه راست اين که در پيش من آمد
شود اينجا کم از طفل دو روزه
اگر صد رستم در جوشن آمد
درين ره عرش هر روزي به صد بار
ز هيبت با سر يک سوزن آمد
درين ره هست مرغان کاسمانشان
درون حوصله يک ارزن آمد
رهي است آيينه وارآن کس که در رفت
هم او در ديده خود روشن آمد
کسي کو اندرين ره دانه اي يافت
سپهري خوشه چين خرمن آمد
نهان بايد که داري سر اين راه
که خصمت با تو در پيراهن آمد
کسي را گر شود گويي بيانش
ازين سر باخبر تر دامن آمد
کسي مرد است کين سر چون بدانست
نه مستي کرد ونه آبستن آمد
علاج تو درين ره تا تويي تو
چو شمعت سوختن يا مردن آمد
بمير از خويش تا زنده بماني
که بي شک گرد ران با گردن آمد
دل عطار سر دوستي يافت
ولي وقتي که خود را دشمن آمد