شماره ٢٧٤: کارم از عشق تو به جان آمد

کارم از عشق تو به جان آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا مي عشق تو چشيد دلم
از بد و نيک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روي و ريا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پيت دوان آمد
شب نخفت و به روز ناراميد
تا ز هستي خود به جان آمد
وز تو کس را دمي درين وادي
بي خبر بود و بي نشان آمد
چون ز مقصود خود نديدم بوي
سود عمرم همه زيان آمد
دل حيوان چو مرد کار نبود
چون زنان پيش ديگران آمد
دين هفتاد ساله داد به باد
مرد ميخانه و مغان آمد
کم زن و همنشين رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتيان دردي کش
خرقه بنهاد و در ميان آمد
چون به ايمان نيامدي در دست
کافري را به امتحان آمد
ترک دين گفت تا مگر بي دين
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نيک در کران آمد