شماره ٢٧٢: در قعر جان مستم دردي پديد آمد

در قعر جان مستم دردي پديد آمد
کان درد بنديان را دايم کليد آمد
چندان درين بيابان رفتم که گم شدستم
هرگز کسي نديدم کانجا پديد آمد
مردان اين سفر را گم بودگي است حاصل
وين منکران ره را گفت و شنيد آمد
گر مست اين حديثي ايمان تو راست لايق
زيرا که کافر اينجا مست نبيد آمد
شد مست مغز جانم از بوي باده زيرا
جام محبت او با بوسعيد آمد
تا داده اند بويي عطار را ازين مي
عمرش درازتر شد عيشش لذيذ آمد