شماره ٢٧١: نه دل چو غمت آمد از خويشتن انديشد

نه دل چو غمت آمد از خويشتن انديشد
نه عقل چو عشق آمد از جان و تن انديشد
چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل
کم کاستتيي آن کس کز خويشتن انديشد
گر مدعي عشقت در چاه بلا افتد
کفر است درين معني کانجا رسن انديشد
پروانه بر معني کي محرم شمع افتد
گر در همه عمر خود از سوختن انديشد
عاشق که به صد زاري در عشق تو جان بدهد
خصميش کند جانش گر از کفن انديشد
عاشق همه رسوا به در انجمن عالم
کانجام نگيرد ره گر ز انجمن انديشد
جانا چو دلم خستي راه سخنم بستي
عطار به صد مستي تا کي سخن انديشد