شماره ٢٦٢: تا دل لايعقلم ديوانه شد

تا دل لايعقلم ديوانه شد
در جهان عشق تو افسانه شد
آشنايي يافت با سوداي تو
وز همه کار جهان بيگانه شد
پيش شمع روي چون خورشيد تو
صد هزاران جان و دل پروانه شد
مرغ عقل و جان اسير دام تو
همچو آدم از پي يک دانه شد
نه که مرغ جان ز خانه رفته بود
ره بياموخت و به سوي خانه شد
بود تردامن در اول چون زنان
وآخر اندر کار تو مردانه شد
مرديش اين بود کاندر عشق تو
مست پيشت آمد و ديوانه شد
مي ندانم تا دل عطار هيچ
شد تو را شايسته هرگز يا نشد