شماره ٢٥٤: چون عشق تو داعي عدم شد

چون عشق تو داعي عدم شد
نتوان به وجود متهم شد
جايي که وجود عين شرک است
آنجا نتوان مگر عدم شد
جانا مي عشق تو دلي خورد
کو محو وجود جام جم شد
در پرتو نيستي عشقت
بيش از همه بود و کم ز کم شد
بر لوح فتاد ذره اي عشق
لوح از سر بي خوردي قلم شد
عشق تو دلم در آتش افکند
تا گرد همه جهان علم شد
دل در سر زلف تو قدم زد
ايمانش نثار آن قدم شد
دل در ره تو نداشت جز درد
با درد دلم دريغ ضم شد
رازي که دلم نهفته مي داشت
بر چهره من به خون رقم شد
تا تو بنواختي چو چنگم
رگ بر تن من چو زير و بم شد
عطار به نقد نيم جان داشت
وان نيز به محنت تو هم شد