شماره ٢٥١: برقع از خورشيد رويش دور شد

برقع از خورشيد رويش دور شد
اي عجب هر ذره اي صد حور شد
همچو خورشيد از فروغ طلعتش
ذره ذره پاي تا سر نور شد
جمله روي زمين موسي گرفت
جمله آفاق کوه طور شد
چون تجلي اش به فرق که فتاد
طور با موسي بهم مهجور شد
فوت خورشيد نبود سايه را
لاجرم آن آمد اين مقهور شد
قطره اي آوازه دريا شنيد
از طمع شوريده و مغرور شد
مدتي مي رفت چون دريا بديد
محو گشت و تا ابد مستور شد
چون در آن دريا نه بد ديد و نه نيک
نيک و بد آنجايگه معذور شد
هر دوعالم انگبين صرف بود
لاجرم چون خانه زنبور شد
زانگبين چون آن همه زنبور خاست
هر يکي هم زانگبين مخمور شد
قسم هر يک زانگبين چندان رسيد
کز خود و از هر دو عالم دور شد
سايه چون از ظلمت هستي برست
در بر خورشيد نورالنور شد
همچو اين عطار بس مشهور گشت
همچو آن حلاج بس منصور شد