شماره ٢٥٠: چو خورشيد جمالت جلوه گر شد

چو خورشيد جمالت جلوه گر شد
چو ذره هر دو عالم مختصر شد
ز هر ذره چو صد خورشيد مي تافت
همه عالم به زير سايه در شد
چو خورشيد از رخ تو ذره اي يافت
بزد يک نعره وز حلقه به در شد
جهان آشفته و شوريده دل گشت
فلک سرگشته و دريوزه گر شد
هزاران قرن پوشيده کبودي
ز سر آمد به پا وز پا به سر شد
ازين چندين بگرديد او که ناگاه
خبر يافت از تو وز خود بي خبر شد
بسا رستم که اينجا زن صفت گشت
بسا مطرب که اينجا نوحه گر شد
قدر کاينجا رسيد از خويش گم گشت
قضا کانجا رسيد اندک قدر شد
بشست از جان و از دل دست جاويد
کسي کو مرد راه اين سفر شد
درين ره هر که نعليني بينداخت
هزاران راهرو را تاج سر شد
ولي چون سر بباخت اول درين راه
ازين نعلين آخر تاجور شد
درين منزل کسي کو پيشتر رفت
به هر گامش تحير بيشتر شد
عجب کارا که موري مي نداند
که با عرش معظم در کمر شد
شبي موجي ازين دريا برآمد
از آن وقتي فلک زير و زبر شد
چو کرسي عرش حيران ماند برجاي
چو دنيا و آخرت يک ره گذر شد
چه دريايي است اين کز هيبت آن
جهان هر ساعتي رنگ دگر شد
ازين دريا چو عکسي سايه انداخت
جدا هر ذره اي بحر گهر شد
ازين دريا دو عالم شور بگرفت
که تا ترتيب عالم معتبر شد
درآمد موج ديگر آخرالامر
دو عالم محو گشت و بي اثر شد
ز حل و عقد شرح اين مقالات
دل عطار در خون جگر شد