شماره ٢٤٨: يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد

يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
طاي طريقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بيزار شد
بر دل آن کس که تافت يک سر مو زين حديث
صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد
گر تف خورشيد عشق يافته اي ذره شو
زود که خورشيد عمر بر سر ديوار شد
ماه رخا هر که ديد زلف تو کافر بماند
ليک هر آنکس که ديد روي تو دين دار شد
دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد
جان خلايق چو مرغ جمله گرفتار شد
يک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت
جان همه منکران واقف اسرار شد
باز چو زلف تو کرد بلعجبي آشکار
زاهد پشمينه پوش ساکن خمار شد
هر که ز دين گشته بود چون رخ خوب تو ديد
پاي بدين در نهاد باز به اقرار شد
وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو ديد با سر انکار شد
روي تو و موي تو کايت دين است و کفر
رهبر عطار گشت ره زن عطار شد