شماره ٢٤٧: قصه عشق تو چون بسيار شد

قصه عشق تو چون بسيار شد
قصه گويان را زبان از کار شد
قصه هرکس چو نوعي نيز بود
ره فراوان گشت و دين بسيار شد
هر يکي چون مذهبي ديگر گرفت
زين سبب ره سوي تو دشوار شد
ره به خورشيد است يک يک ذره را
لاجرم هر ذره دعوي دار شد
خير و شر چون عکس روي و موي توست
گشت نور افشان و ظلمت بار شد
ظلمت مويت بيافت انکار کرد
پرتو رويت بتافت اقرار شد
هر که باطل بود در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود پر انوار شد
مغز نور از ذوق نورالنور گشت
مغز ظلمت از تحسر نار شد
مدتي در سير آمد نور و نار
تا زوال آمد ره و رفتار شد
پس روش برخاست پيدا شد کشش
رهروان را لاجرم پندار شد
چون کشش از حد و غايت درگذشت
هم وسايط رفت و هم اغيار شد
نار چون از موي خاست آنجا گريخت
نور نيز از پرده با رخسار شد
موي از عين عدد آمد پديد
روي از توحيد بنمودار شد
ناگهي توحيد از پيشان بتافت
تا عدد هم رنگ روي يار شد
بر غضب چون داشت رحمت سبقتي
گر عدد بود از احد هموار شد
کل شي ء هالک الا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد
چيست حاصل عالمي پر سايه بود
هر يکي را هستييي مسمار شد
صد حجب اندر حجب پيوسته گشت
تا رونده در پس ديوار شد
مرتفع چو شد به توحيد آن حجب
خفته از خواب هوس بيدار شد
گرچه در خون گشت دل عمري دراز
اين زمان کودک همه دلدار شد
هرکه او زين زندگي بويي نيافت
مرده زاد از مادر و مردار شد
وان کزين طوبي مشک افشان دمي
برد بويي تا ابد عطار شد