شماره ٢٤٦: پير ما وقت سحر بيدار شد

پير ما وقت سحر بيدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از ميان حلقه مردان دين
در ميان حلقه زنار شد
کوزه دردي به يک دم درکشيد
نعره اي دربست و دردي خوار شد
چون شراب عشق در وي کار کرد
از بد و نيک جهان بيزار شد
اوفتان خيزان چو مستان صبوح
جام مي بر کف سوي بازار شد
غلغلي در اهل اسلام اوفتاد
کاي عجب اين پير از کفار شد
هر کسي مي گفت کين خذلان چبود
کان چنان پيري چنين غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همي آمد بر او
گرد او نظارگي بسيار شد
آنچنان پير عزيز از يک شراب
پيش چشم اهل عالم خوار شد
پير رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستي دمي هشيار شد
گفت اگر بدمستيي کردم رواست
جمله را مي بايد اندر کار شد
شايد ار در شهر بد مستي کند
هر که او پر دل شد و عيار شد
خلق گفتند اين گديي کشتني است
دعوي اين مدعي بسيار شد
پير گفتا کار را باشيد هين
کين گداي گبر دعوي دار شد
صد هزاران جان نثار روي آنک
جان صديقان برو ايثار شد
اين بگفت و آتشين آهي بزد
وانگهي بر نردبان دار شد
از غريب و شهري و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پير در معراج خود چون جان بداد
در حقيقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حريم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصه آن پير حلاج اين زمان
انشراح سينه ابرار شد
در درون سينه و صحراي دل
قصه او رهبر عطار شد