شماره ٢٤٤: شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد

شکن زلف چو زنار بتم پيدا شد
پير ما خرقه خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طره او نعره زنان مجنون گشت
روح از حلقه او رقص کنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روي
بس دل و جان که چو پروانه نا پروا شد
هر که امروز معايينه رخ يار نديد
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزي سوداي رخش مي خواهم
که همه عمر من اندر سر اين سودا شد
ساقيا جام مي عشق پياپي درده
که دلم از مي عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شيدا شد
عاشقا هستي خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستي خود مي نتوان آنجا شد
روي صحرا چو همه پرتو خورشيد گرفت
کي تواند نفسي سايه بدان صحرا شد
قطره اي بيش نه اي چند ز خويش انديشي
قطره اي چبود اگر گم شد و گر پيدا شد
بود و نابود تو يک قطره آب است همي
که ز دريا به کنار آمد و با دريا شد
هرچه غير است ز توحيد به کل ميل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بينا شد