شماره ٢٤٢: مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد

مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
گر با تو دوصد دريا آتش بودم در ره
نه دل ز خود انديشد نه جان ز خطر ترسد
جاني که بر افروزد از شمع جمال تو
مي دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
جايي که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر ميرد هر کو ز جگر ترسد
گفتي دلت از هجرم مي ترسد و مي سوزد
بي وصل تو هر ساعت دل سوخته تر ترسد
از آه دل عطار آخر به نمي ترسي
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد