شماره ٢٣٨: هم بلاي تو به جان بي قراران مي رسد

هم بلاي تو به جان بي قراران مي رسد
هم غم عشقت نصيب غمگساران مي رسد
ذره اي غم از تو چون خواهد گداي کوي تو
کين چنين ميراث غم با شهسواران مي رسد
من ندارم زهره خاک پاي تو کردن طمع
زانکه اين دولت به فرق تاجداران مي رسد
هر کسي از نقش روي تو خيالي مي کند
پس به بوي وصل تو چون خواستاران مي رسد
هيچ کس را در دمي صورت نبندد تا چرا
نقش روي تو بدين صورت نگاران مي رسد
گل مگر لافي زد از خوبي کنون پيش رخت
عذر خواه از ده زبان چون شرمساران مي رسد
پيش رويت بلبل ار در پيش مي آيد شفيع
او عرق کرده ز پس چون ميگساران مي رسد
دور از روي تو نتواند بروي کس رسيد
آنچه از رويت به روي دوستداران مي رسد
زلف شبرنگت چو بر گلگون سواري مي کند
عالمي فتنه به روي بي قراران مي رسد
رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشي به زلف
کاشک من دور از تو چون ابر بهاران مي رسد
بر خطت چون زار مي گريم مکن منعم ازانک
اين همه سرسبزي سبزه ز باران مي رسد
کي رسد آشفتگي از روزگار بوالعجب
آنچه از چشمت بدين آشفته کاران مي رسد
دل سپر بفکند از هر غمزه چشم تو بس
در کم از يک چشم زد صد تيرباران مي رسد
هيچ درمانم نکردي تا که يارم خوانده اي
جمله درد تو گويي قسم ياران مي رسد
چون طمع ببريدن از وصلت نشان کافري است
لاجرم عطار چون اميدواران مي رسد