شماره ٢٣٧: بوي زلف يار آمد يارم اينک مي رسد

بوي زلف يار آمد يارم اينک مي رسد
جان همي آسايد و دلدارم اينک مي رسد
اولين شب صبحدم با يارم اينک مي دمد
وآخرين انديشه و تيمارم اينک مي رسد
در کنار جويباران قامت و رخسار او
سرو سيمين آن گل بي خارم اينک مي رسد
اي بسا غم کو مرا خورد و غمم کس مي نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اينک مي رسد
مدتي تا بودم اندر آرزوي يک نظر
لاجرم چندين نظر در کارم اينک مي رسد
دين و دنيا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسيارم اينک مي رسد
روي تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره يارم اينک مي رسد
بزم شادي از براي نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اينک مي رسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
يار مي گويد کنون عطارم اينک مي رسد