شماره ٢٣٣: گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خيزد

گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خيزد
در عشق تو هر ساعت دل شيفته تر خيزد
لعلت که شکر دارد حقا که يقينم من
گر در همه خوزستان زين شيوه شکر خيزد
هرگه که چو چوگاني زلف تو به پاي افتد
دل در خم زلف تو چون گوي به سر خيزد
گفتي به بر سيمين زر از تو برانگيزم
آخر ز چو من مفلس داني که چه زر خيزد
قلبي است مرا در بر رويي است مرا چون زر
اين قلب که برگيرد زان وجه چه برخيزد
تا در تو نظر کردم رسواي جهان گشتم
آري همه رسوايي اول ز نظر خيزد
گفتي چو مني بگزين تا من برهم از تو
آري چو تو بگزينم، گر چون تو دگر خيزد
بيچاره دلم بي کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خيزد
چو خاک توام آخر خونم به چه مي ريزي
از خون چو من خاکي چه خيزد اگر خيزد
عطار اگر روزي رخ تازه بود بي تو
آن تازگي رويش از ديده تر خيزد