شماره ٢٣١: مرا سوداي تو جان مي بسوزد

مرا سوداي تو جان مي بسوزد
چو شمعي زار و گريان مي بسوزد
غمت چندان که دوزخ سوخت عمري
به يک ساعت دو چندان مي بسوزد
فکندي آتشم در جان و رفتي
دلم زين درد بر جان مي بسوزد
رخ تو آتشي دارد که هر دم
چو عودم بر سر آن مي بسوزد
چو شمعم سر از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پايان مي بسوزد
مکن، داديم ده کين نيم جانم
ز بيدادي هجران مي بسوزد
بترس از تير آه آتشينم
که از گرميش پيکان مي بسوزد
من حيران ز عشقت برنگردم
گرم گردون حيران مي بسوزد
دم گردون خورد آن کس که هرشب
به دم گردون گردان مي بسوزد
چو در کار تو عاجز گشت عطار
قلم بشکست و ديوان مي بسوزد