شماره ٢٣٠: گر آه کنم زبان بسوزد

گر آه کنم زبان بسوزد
بگذر ز زبان جهان بسوزد
زين سوز که در دلم فتادست
مي ترسم از آن که جان بسوزد
اين سوز که از زمين دل خاست
بيم است که آسمان بسوزد
اين آتش تيز را که در جان است
گر نام برم زبان بسوزد
شد تيغ زبان من چنان گرم
از سينه که تا ميان بسوزد
مغزم همه سوختست وامروز
وقت است که استخوان بسوزد
گر بر گويم غمي که دارم
عالم همه جاودان بسوزد
صد آه کنم که هر يکي زو
دو کون به يک زمان بسوزد
عطار مگر که خام افتاد
شايد که ز ننگ آن بسوزد