شماره ٢٢٥: دست در دامن جان خواهم زد

دست در دامن جان خواهم زد
پاي بر فرق جهان خواهم زد
اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
بانگ بر کون و مکان خواهم زد
وانگه آن دم که ميان من و اوست
از همه خلق نهان خواهم زد
چون مرا نام و نشان نيست پديد
دم ز بي نام و نشان خواهم زد
هان مبر ظن که من سوخته دل
آن دم از کام و زبان خواهم زد
تن پليد است بخواهم انداخت
وثان دم پاک به جان خواهم زد
در شکم چون زند آن طفل نفس
من بي خويش چنان خواهم زد
از دلم مشعله اي خواهم ساخت
نفس شعله فشان خواهم زد
از سر صدق و صفا صبح صفت
آن نفس ني به دهان خواهم زد
چون عيان گشت مرا آنچه مپرس
لاف از عين عيان خواهم زد
لاف اين نيست يقين است يقين
پس چرا دم به گمان خواهم زد
من نيم مطبخي زير و زبر
دم بي کفک و دخان خواهم زد
چون سر و پاي روان نيست مرا
قدم از پاي روان خواهم زد
خصم نفس است گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد
تا که از وسوسه نفس پليد
نفس از سود و زيان خواهم زد
به خرابات فرو خواهم شد
دست بر رطل گران خواهم زد
آن دم انگشت گزان مي زده ام
اين دم انگشت زنان خواهم زد
تير را پيک بلا خواهم ساخت
تيغ را زخم ميان خواهم زد
فتنه بيدار چنان خواهم کرد
کز سر فتنه نشان خواهم زد
هر شبان موسي عمران نبود
من دم گرگ شبان خواهم زد
تا کي از شعر فريد آتش عشق
در همه نطق و بيان خواهم زد