شماره ٢٠٨: عزم خرابات بي قنا نتوان کرد

عزم خرابات بي قنا نتوان کرد
دست به يک درد بي صفا نتوان کرد
چون نه وجود است نه عدم به خرابات
لاجرم اين يک از آن جدا نتوان کرد
شاه مباش و گدا مباش که آنجا
هيچ نشان شه و گدا نتوان کرد
گم شدن و بيخودي است راه خرابات
توشه اين راه جز فنا نتوان کرد
هر که ز خود محو گشت در بن اين دير
وعده اثبات او وفا نتوان کرد
سايه که در قرص آفتاب فرو شد
تا به ابد چاره بقا نتوان کرد
لا شو اگر عزم مي کني تو به بالا
زانکه چنين عزم جز به لا نتوان کرد
گر قدري عمر بي حضور کني فوت
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد
خود قدري نيست اين قدر که جهان است
ترک جهاني به يک خطا نتوان کرد
گر ز خرابات درد قسم تو آيد
تا ابد الابدش دوا نتوان کرد
چون به خرابات حاجت تو حضور است
حاجت تو بي ميي روا نتوان کرد
يار عزيز است خاصه يار خرابات
در حق ياري چنين ريا نتوان کرد
هم نفسي دردکش اگر به کف آري
دامن او يک نفس رها نتوان کرد
تا که نگردد فريد درد کش دير
قصه دردي کشان ادا نتوان کرد