شماره ٢٠٦: زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد

زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گويي که بلا با سر زلف تو قرين بود
گويي که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمري دل من رفت
چون يافت ره زلف تو يک حلقه نشان کرد
وقت سحري باد درآمد ز پس و پيش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقه زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نيز به سوداي سر زلف تو برخاست
پيش آمد و عمري چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مويي ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پرده خود موي کشان کرد
في الجمله بسي تک که زدم تا که يقين گشت
کز زلف تو يک موي نشان مي نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بيان سر زلفت
آن مايه که عطار توانست بيان کرد