شماره ٢٠٥: ترسا بچه اي ناگه قصد دل و جانم کرد

ترسا بچه اي ناگه قصد دل و جانم کرد
سوداي سر زلفش رسواي جهانم کرد
زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
ترسا بچه آن دارد ديوانه از آنم کرد
دوش آن بت شنگانه مي داد به پيمانه
وز کعبه به بتخانه زنجير کشانم کرد
کردم ز پريشاني در بتکده درباني
چون رفت مسلماني بس نوحه که جانم کرد
دل کفر به دين داري زو کرد خريداري
دردا که به سر باري اسلام زيانم کرد
آزاد جهان بودم بي داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد
دل دادم و بد کردم يک درد به صد کردم
وين جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد
دي گفت نکو خواهي توبه است تورا راهي
از روي چنان ماهي من توبه ندانم کرد
آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
بسيار سخن راندم تا راه بيانم کرد
بنهاد ز درويشي صد تعبيه انديشي
در پرده بي خويشي از خويش نهانم کرد
چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چيز که مي جستم در حال عيانم کرد
من بي من و بي مايي افتاده بدم جايي
تا در بن دريايي بي نام و نشانم کرد
عطار دمي گر زد بس دست که بر سر زد
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد