شماره ١٩٨: هر دل که وصال تو طلب کرد

هر دل که وصال تو طلب کرد
شب خوش بادش که روز شب کرد
در تاريکي ميان خون مرد
هر که آب حيات تو طلب کرد
وآنکس که بنا در اين گهر يافت
بي خود شد و مدتي طرب کرد
آن چيز که يافت بس عجب يافت
وآن حال که کرد بس عجب کرد
چون حوصله پر برآمد او را
بانگي نه به وقت ازين سبب کرد
عشق تو ميان خون و آتش
بردار کشيدش و ادب کرد
عشق تو هزار طيلسان را
در گردن عاشقان کنب کرد
بس مرد شگرف را که اين بحر
لب برهم دوخت و خشک لب کرد
بس جان عظيم را که اين درد
گه تاب بسوخت گاه تب کرد
چون خار رطب بد و رطب خار
عقل از چه عزيمت رطب کرد
صد حقه و مهره هست و هيچ است
اين کار کدام بلعجب کرد
چون نتواني محمدي يافت
باري مکن آنچه بولهب کرد
عطار سزد که پشت گرم است
چون روي به قبله عرب کرد