شماره ١٩٤: درد من از عشق تو درمان نبرد

درد من از عشق تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد
دل که به جان آمده درد توست
درد بسي برد که درمان نبرد
جان نبرم از تو من خسته دل
کانکه به تو داد دل او جان نبرد
هر که پريشان نشد از زلف تو
بويي از آن زلف پريشان نبرد
تا به ابد گمره جاويد ماند
هر که به تو راه ز پيشان نبرد
پاک بري تا دو جهان در نباخت
آنچه که مي جست ز تو آن نبرد
پاک توان باخت درين ره که کس
دست درين راه به دستان نبرد
گرچه به سر گشت فلک قرن ها
يک نفس اين راه به پايان نبرد
چرخ چو از خويش نيامد به سر
واقعه عشق تو پي زان نبرد
کي ببرم وصل تو دست تهي
هيچ ملخ ملک سليمان نبرد
آه که اندر ظلمات جهان
مرده دلي چشمه حيوان نبرد
تا که نشد مات فريد از دو کون
نرد غم عشق تو آسان نبرد