شماره ١٩٢: عشق تو به سينه تاختن برد

عشق تو به سينه تاختن برد
وآرام و قرار من ز من برد
تن چند زنم که چشم مستت
جاني که نداشتم ز تن بود
صد گونه قرار از دل من
زلفت به طلسم پرشکن برد
عشق تو نمود دستبردي
مردي و زني ز مرد و زن برد
با چشم تو عقل خويشتن را
بي خويشتني ز خويشتن برد
عيسي لب روح بخش تو ديد
در حال خرش شد و رسن برد
خضر آب حيات کي توانست
بي ياد لب تو در دهن برد
جمشيد کجا جهان نمايي
بي عکس رخت به جام ظن برد
سيمرغ ز بيم دام زلفت
بگريخت و به قاف تاختن برد
گفتند بتان که چهره ما
قدر گل و رونق سمن برد
درتافت ستاره رخ تو
وآب همه از چه ذقن برد
عطار چو شرح آن ذقن داد
گوي از همه کس بدين سخن برد