شماره ١٨٨: دلي کز عشق جانان جان ندارد

دلي کز عشق جانان جان ندارد
توان گفتن که او ايمان ندارد
درين ميدان که يارد گشت يکدم
که کس مردي يک جولان ندارد
شگرفي بايد از گنج دو عالم
که جان يک لحظه بي جانان ندارد
به آساني منه در کوي او پاي
که رهرو راه را آسان ندارد
چه عشق است اين که خود نقصان نگيرد
چه درد است اين که خود درمان ندارد
دلم در درد عشق او چنان است
که دل بي درد عشقش جان ندارد
مرو در راه او گر ناتواني
که دور است اين ره و پايان ندارد
اگر قوت نداري دور ازين راه
که کوي عاشقان پيشان ندارد
برو عطار دم درکش که جانان
همه عمرت چنين حيران ندارد