شماره ١٨٧: زين درد کسي خبر ندارد

زين درد کسي خبر ندارد
کين درد کسي دگر ندارد
تا در سفر اوفکند دردم
مي سوزم و کس خبر ندارد
کور است کسي که ذره اي را
بيند که هزار در ندارد
چه جاي هزار و صد هزار است
يک ذره چو پا و سر ندارد
چندان که شوي به ذره اي در
منديش که ره دگر ندارد
چون نامتناهي است ذره
خواجه سر اين سفر ندارد
آن کس گويد که ذره خرد است
کو ديده ديده ور ندارد
چون ديده پديد گشت خورشيد
از ذره بزرگتر ندارد
از يک اصل است جمله پيدا
اما دل تو نظر ندارد
در ذره تو اصل بين که ذره
از ذره شدن خبر ندارد
اصل است که فرع مي نمايد
زان اصل کسي گذر ندارد
عطار اگر زبون فرغ است
جان چشم زاصل بر ندارد