شماره ١٨٥: لب تو مردمي ديده دارد

لب تو مردمي ديده دارد
ولي زلف تو سر گرديده دارد
که داند تا سر زلف تو در چين
چه زنگي بچه ناگرديده دارد
چو حسنت مي نگنجد در جهاني
به جانم چون رهي دزديده دارد
چو مژه بر سر چشمت نشاند
سر يک مژه هر کو ديده دارد
وصال تو مگر در چين زلف است
که چندين پرده دريده دارد
کنون هر کو به جان وصل تو مي جست
اگر دارد طمع بريده دارد
از آن شوريده ام از پسته تو
که شور او بسي شوريده دارد
خيال روي تو استاد در قلب
ز بهر کين زره پوشيده دارد
اگر آهنگ خون ريزي ندارد
چرا چندين به خون غلطيده دارد
فريد از تو دلي دارد چو بحري
که بحري خون چنين جوشيده دارد